متن و شعر

جملات و شعر عاشقانه و جوک

متن و شعر

جملات و شعر عاشقانه و جوک

شعر طنز پدر و پسر

پــسر گــفــت بــابــا بــرام زن بگیر

دلــم گـشـتــه در بــنــد زلـفـی اسـیر

پــدر گــفـــت فـــرزنـــد دلــبــنـد باب

دوبـاره بــرایم چـه دیـــدی به خـواب

پــســر گـــفـــت دلـــــداده او شــــدم

اسـیـر دو چــشــم و دو ابــرو شــــدم

پـدر گـفتش ایـن عاشـقیّت عزا است

بـرایـم غم و غصه همچون غـذا اسـت

پـسرگـفـت عــزای تـو شـــادی مــن؟

غــم و غــصه ات عــشــقــبـازی مـن؟

پـدر گـفـت مگر مـغـز در کلّه نیست؟

شب و روز از غصه بَهرم یکی اســت

مـن هـمـچـون خـر لنگ در کار خود

بــمـانـدم کــمـر خــم شــد از بار خـود

بـود هـشـت من رهن نُه ای پسر

شــدم از غــم مـُفــلسی خِــنـگ و خــر

تــو دیـگــر مـَنـه قــوز بــالای قــوز

کــمــی هــم بـه بـدبخـتی ام چشــم دوز

بــمـانــدم چــو مــرغــی اسـیر قفس

بــرایـــم نــمــانـــده دگــر یــک نــفــس

پـسر گـفــت تــا حـل شـود مشکلات

شـوم مــن در ایــن جنگ شطرنج مـات

شــود مــوی مـن همچو دندان سپید

زســر هـرچـه عشق است خواهد پـریـد

شعر طنز مرد زن مرده

مـــــردها کاین گریه در فقدان همســــــــر می کنند

بعد مرگ همســـــــر خود ، خاک بر سر می کنند

خاک گورش را به کیسه ، سوی منزل مـــی برند

دشت داغ سینـــــه ی خـــــود ، لاله پرور می کنند

چون مجانین ! خیره بر دیوار و بر در مــــــی شوند

خاک زیر پای خود ، از گریه ، هــــــی ! تر می کنند

روز و شب با عکــس او ، پیوسته صحبت می کنند

دیده را از خون دل ، دریای احمــــــــر مــــی کنند

در میان گریه هاشان ، یک نظر ! با قصد خیــــــر

بر رخ ناهیـــــــد و مینـــــــــا و صنــــــوبر می کنند

بعدٍ چنــــــدی کز وفات جانگــــــــداز ! او گذشـــت

بابت تسلیّت خـــــــود ! فکــــر دیگــــــر مـــی کنند

دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال

جانشیـــــــــن بی بدیل یار و همســـــــر می کنند

کـــــــــج نیندیشید فکــر همســـــــر دیگر نیَند

از برای بچـــه هاشان ، فکر مـــــــادر مـــی کنند

شعر طنز شوهر ذلیل

گشته اسباب غرور و دل خوشی

شوهری چاق و سیاه وجوش جوشی

بادماغ پهن خود چون سنگ پا

زهره ازهر کس برد بایک نگاه

چون که چشمش لوچ و مخمورو لوند

حسن من یک باشداوبیند به چند

کله اش از مو آزاد است و طاس

آبرویم رفته بیش اهل ناس

مشک پرکشک آورد جایه شکم

صبح تا شب میخوردگوید چه کم

چون که خشم آرد شودسرخ گلی

نعره آرد برسرم چون بلبلی

ضربه بر من میزند باشصت فن

خواب از چشمم بدزدد درد تن

مادرى دارد سه سر دم اژدها

هرکجا خواهم روم گوید کجا

آن زبانش نیش دارد همچو مار

دورپاهایم بپیچد سیم خار

خواهرش را من چه گویم حرف چیست

حقه بازی آورد از ده چوبیست

گشته ام از دست این هرسه علیل

وای بر آن تیره بخته بی کسه شوهر ذلیل

بی حضور تو

در انتظار توام 
در چنان هوایی بیا 
که گریز از تو ممکن نباشد 
.. 

تو 
تمام تنهایی‌هایم را 
از من گرفته‌ای 

خیابان‌ها 
بی حضور تو 
راه‌های آشکار 
جهنم‌اند 

شمس لنگرودیانتظار بی تو تنهایی جهنم خیابان

مرز جنون

کلماتم را 
در جوی سحر می‌شویم 
لحظه‌هایم را 
در روشنی باران‌ها 

تا برای تو شعری بسرایم، روشن 
تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام 
سخنانم را 
در حضور باد 
این سالک دشت و هامون 
با تو بی‌پرده بگویم 
که تو را 
دوست می‌دارم تا مرز جنون 

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنیباد باران جنون دوست داشتن دوستت دارم